اپوزیسون با عمامه میلاسد
15 مرداد سال 1387، 17امین سالگرد ترور دکتر شاپور بختیار بدست عوامل جمهوری اسلامی بود که پس از بارها تلاش ناموفق بلاخره انجام شد. بختیار بارها خطرات حکومت اسلامی را گوشزد کرده بود، اما در جو انقلابی سال 57 و زمانی که مردم عکس خمینی را در ماه می دیدند دیگر جایی برای عقل باقی نمی ماند.
دیکتاتوری نعلین بسیار بد تر از دیکتاتوری چکمه است.
در اینجا مطلب کوتاهی از کتاب یکرنگی او را می توانید بخوانید.
اپوزیسون با عمامه میلاسد
مبدأ شکافی که در آن زمان در جبههٌ ملی ایجاد شد، حادثهای بسیار مسخره بود که خود نشان میداد خمینی هنوز هیچ نشده بر اذهان مسلط شده است.
قرار بود مجمع بینالمللی سوسیالیستها در سال ١٩٧٨ در شهر وانکوور Vancouver کانادا تشکیل شود. از ما خواسته بودند ناظری را به این مجمع بفرستیم تا وضع ایران را برای نمایندگان حاضر شرح دهد. پس از رایزنیهای مکرر سنجابی را برای این کار انتخاب کردیم. صورت جلسات، هدف مأموریت او را مشخص میکرد.
به طور خلاصه به او گفته بودیم:
- شما میتوانید سر راه رفتن به کانادا با خمینی، که در پاریس است، ملاقاتی کنید و ببینید چه میگوید ولی هیچ گونه تعهدی نسپرید. متنی را که برایتان حاضر کردهایم برایش بخوانید و نظرات ما را دربارهٌ حقوق مردم توضیح دهید. ما نه هیچ چیز فوقالعادهای میخواهیم و نه در صدد انجام عملی انقلابی هستیم. ما فقط مایلیم کشور را قدم به قدم به سمت دمکراسی برانیم. ما میخواهیم که قانون اساسی خودمان، که ٧٠ سال از تدوینش میگذرد و تا امروز اجرا نشده است، بالأخره اجرا شود. ما بر خلاف نویدهایی که میدهند، تصور نمیکنیم که ایران ظرف پنج یا شش سال آینده سوئد شود – احتمالاً رسیدن به آن مرحله به زمانی طولانی نیاز دارد – ولی لااقل متوقعیم که کشورمان به طرزی شایسته توسعه یابد و امکان بهروزی تمام شهروندانش را فراهم سازد.
این شخص شخیص، با اطوار و لبخند پر کرشمهٌ معمول و رفتار پر ناز و نیاز متعارفش با متنی که بیشترش را خود من نوشته بودم، راهی سفر شد. از آنجا که من، مثل تمام لائیکها، نسبت به ملا جماعت بیاعتمادم در تهیهٌ آن متن هر کلمه را سبک و سنگین کرده بودم و سنجیده بودم – چون آگاهم که طی هزار و چهارصد سال گذشته در تاریخ ایران هر بار که با فاجعهای رو برو شدهایم ملایی از قبیل این آخوند در حدوث آن مصیبت دست داشته است.
حضرت سنجابی، وقتی به پاریس رسید با پادوهای امام، یعنی افرادی نظیر سلامتیان – یکی از این دانشجویان ابد مدتی که در کارتیه لاتن پلاسند – دوره شد. ما در آنجا دانشجویان ٤٠ و ٥٠ سالهای داشتیم که مشغولیتی جز کافه نشینی و بحث در بارهٌ آزادی نداشتند. البته وقتی این آقایان همراه مرشدشان به ایران باز گشتند، دیدیم آزادیشان از چه قماش بود. این آقایان سنجابی را با صحبتهایی از قبیل آنچه در زیر میآید درست و حسابی پختند:
- عزیز من، جان من، حالا فقط خمینی مطرح است. کار شاه تمام است. چرا بیجهت میخواهید سر قانون اساسی با او چانه بزنید؟ با کسی که دیگر محلی از اعراب ندارد که نمیبایست وارد مذاکره شد!
سنجابی، پس از گرفتن این تعلیمات، با خواری و خفت نزد خمینی رفت و نسبت به او سوگند وفاداری یاد کرد. در نوفل لوشاتو مدتها با گردن کج انتظار کشید تا بالأخره با تحقیر بسیار به حضور پذیرفته شد. امام او را وادار به نوشتن و امضای کاغذی کرد که میخواست، ورقه را از دستش قاپید و بعد هم گفت:
- به سلامت! مرخصید!
این نحوهٌ رفتار یکی از خصوصیات نادر خمینی است که من از آن بدم نمیآید. وقت را به حرف و صحبت تلف نمیکند، میگوید "بودور که واردور"! به این ترتیب تکلیف مخاطب هم روشن است: یا باید خمینی را حواله درک کند یا تسلیمش شود. سنجابی تسلیم شد.
من متن اظهارات سنجابی را دیدم. در آن آمده است که:
چون پادشاه قانون اساسی را نقض کرده است سلطنت دیگر پایگاه قانونی و "شرعی" ندارد، اصل جنبش "اسلامی" و ملی پذیرفته است (کلمه اسلامی قبل از ملی ذکر شده است و در هر حال ارتباط این دو کلمه با هم در حد آسمان و ریسمان است)، و سرنوشت آیندهٌ ایران با رفراندم تعیین خواهد شد.
پس از بیرون آمدن از کمینگاه خمینی، باز پادوها دورش را گرفتند و به گوشش موعظه خواندند:
- آیتالله را که دیدید؟ پس باید متوجه شده باشید که سوسیالیسم و سوسیال دمکراسی دیگر معنایی ندارد. بنابراین فکر رفتن به کانادا را مطلقاً از سر به در کنید وگرنه بیچاره خواهید شد. اگر امام بفهمد که به آنجا قدم گذاشتهاید و نفستان به نفس نمایندهٌ اسرائیل یا دیگر نمایندگان کفار خورده است، به خاک سیاهتان خواهد نشاند.
در نتیجه سنجابی به کانادا نرفت. وقتی آدمی تسلیم شد باید تسلیم مطلق شود. حضرت آقا هواپیمای بعدی را سوار شدند و بسیار مفتخر از شاهکارشان به ایران باز گشتند!
البته ما – یا لااقل بنده – کمتر از او احساس سرافرازی میکردیم.
من بلافاصله او را مورد عتاب و خطاب قرار دادم:
- شما به چه مجوزی این بیانیه را امضاء کردید؟
- من خیال میکردم که از طرف شورا مأمورم.
- به هیچ وجه آقا. به شما گفته شده بود به کانادا بروید، قرار نبود در پاریس لنگر بیندازید. پاریس توقفگاه سر راه بود نه مقصد. چون فرزندانتان آنجا هستند میتوانستید چند روزی آنجا بمانید یا احیاناً هنگام بازگشت همانجا ساکن شوید. در رابطه با خمینی هم قرار بود فقط با او ملاقاتی ترتیب بدهید و ببینید چه در سر دارد – همین و بس. شما که این ابلیس را قبلاً ندیده بودید. بعد از شناختن نحوه استدلال و هدفهای او ما میتوانستیم تصمیم مناسب را اتخاذ کنیم.
این اقدام ابلهانه مرا نگران کرده بود و همهٌ ما را در موقعیتی دشوار قرار داده بود. دنبالهٌ حرف را گرفتم:
- شما ابداً اجازه چنین کاری را نداشتید. من به هیچ وجه تسلیم این تصمیم نمیشوم. به نظر من خطر شخص خمینی از هر ملای دیگری به مراتب بیشتر است – حتی از آخوندها و گروههایی که برای آتش زدن و بمب گذاشتن میفرستد. سرمایههای ملی ما را به باد خواهند داد. شما حق ندارید ما را تسلیم یک مشت عامی و نادان کنید و کشور را گرفتار جهلی سازید که به دوران ظلمت باز گردد.
همانجا اعلام کردم که دیگر در جلسات هیئت اجراییهٌ جبههٌ ملی شرکت نخواهم کرد.
ما پنج نفر بودیم. سنجابی با دو رأی موافق صاحب اکثریت شد و عاقبت این دو امروز خزیدن به کنج زندان است و هر لحظه انتظار اعدام را کشیدن.
من از جبههٌ ملی با این توضیح بریدم:
- ما پیرو مصدق بودیم و میخواستیم قانون اساسی اجرا شود. در قوانین اساسی آمریکا و دیگر کشورهای غربی نیز بعضی اوقات تغییراتی داده میشود، کلمهای یا مادهای از آن حذف میگردد و کلمه یا مادهٌ دیگری به جایش مینشیند. این کار در مملکت ما هم میسر است، ولی ما حق نداریم طوری رفتار کنیم که گویی متن قانون از بیخ و بن وجود ندارد.
مدت کوتاهی پس از این ماجرا سنجابی بار دیگر ضعف اخلاقی خود را نشان داد: در حضور من، از طریق رئیس ساواک، تقاضای شرفیابی به حضور شاه را کرد.
پادشاه در خاطرات خود این ملاقات را چنین شرح میدهد:
"دست مرا بوسید و با شدت و حدت وفاداری خود را به شخص من ابراز داشت و افزود آماده است دولتی تشکیل دهد..."
سنجابی به این ترتیب یک دور کامل شمسی زد: از اینجا رانده و از آنجا مانده.
شاه، که انگار تازه مخالفین متعارف را کشف کرده است، هنوز چشم امید با آنان دوخته بود. میخواست امکانات این گروه را بررسی کند. با غلامحسین صدیقی، یکی از وزرای کابینهٌ مصدق و یکی از صاحبفکران مملکت، به مشاوره نشست.
مذاکرات با صدیقی به دو دلیل به نتیجه نرسید: اولاً صدیقی به تعداد کافی همکار مناسب نداشت، در ثانی میخواست که پادشاه در یکی از شهرهای ساحل دریای خزر و یا خلیج فارس مستقر شود – یعنی در هر حال از پایتخت دور باشد – برای او قبول این شرط اساسی بود.
این فرصت هم به دلیل سرسختی اعلیحضرت در نپذیرفتن شروط صدیقی – که بالأخره در زمان نخستوزیری من ناگزیر به صورتی سنگینتر پذیرفته شد – فوت گردید و در نتیجه چندین هفتهٌ دیگر بیثمر از دست رفت. میگویند وقتی خدایان بخواهند کسی را گمراه کند، کافی است قوهٌ تشخیص را از او بگیرند. از آن پس کارهای بیقاعده را شخص خود به خود انجام میدهد و نیازی نیست کسی چیزی در گوشش بخواند.
وقت با این گفتگوهای بیحاصل تلف میشد و به ملاها فرصت میداد که نارنجکهای بیشتری در مساجد گرد آورند؛ به فلسطینیها امکان میداد که با نامهای مستعار و مخفیانه وارد کشور شوند؛ به عواملی که از طرف شوروی گسیل میشد مجال میداد که در تمام مراکز طغیانزده نفوذ کنند. خلاصه اینکه پای اراذل و اوباش تمام عالم به ایران باز شد.
قرار بود مجمع بینالمللی سوسیالیستها در سال ١٩٧٨ در شهر وانکوور Vancouver کانادا تشکیل شود. از ما خواسته بودند ناظری را به این مجمع بفرستیم تا وضع ایران را برای نمایندگان حاضر شرح دهد. پس از رایزنیهای مکرر سنجابی را برای این کار انتخاب کردیم. صورت جلسات، هدف مأموریت او را مشخص میکرد.
به طور خلاصه به او گفته بودیم:
- شما میتوانید سر راه رفتن به کانادا با خمینی، که در پاریس است، ملاقاتی کنید و ببینید چه میگوید ولی هیچ گونه تعهدی نسپرید. متنی را که برایتان حاضر کردهایم برایش بخوانید و نظرات ما را دربارهٌ حقوق مردم توضیح دهید. ما نه هیچ چیز فوقالعادهای میخواهیم و نه در صدد انجام عملی انقلابی هستیم. ما فقط مایلیم کشور را قدم به قدم به سمت دمکراسی برانیم. ما میخواهیم که قانون اساسی خودمان، که ٧٠ سال از تدوینش میگذرد و تا امروز اجرا نشده است، بالأخره اجرا شود. ما بر خلاف نویدهایی که میدهند، تصور نمیکنیم که ایران ظرف پنج یا شش سال آینده سوئد شود – احتمالاً رسیدن به آن مرحله به زمانی طولانی نیاز دارد – ولی لااقل متوقعیم که کشورمان به طرزی شایسته توسعه یابد و امکان بهروزی تمام شهروندانش را فراهم سازد.
این شخص شخیص، با اطوار و لبخند پر کرشمهٌ معمول و رفتار پر ناز و نیاز متعارفش با متنی که بیشترش را خود من نوشته بودم، راهی سفر شد. از آنجا که من، مثل تمام لائیکها، نسبت به ملا جماعت بیاعتمادم در تهیهٌ آن متن هر کلمه را سبک و سنگین کرده بودم و سنجیده بودم – چون آگاهم که طی هزار و چهارصد سال گذشته در تاریخ ایران هر بار که با فاجعهای رو برو شدهایم ملایی از قبیل این آخوند در حدوث آن مصیبت دست داشته است.
حضرت سنجابی، وقتی به پاریس رسید با پادوهای امام، یعنی افرادی نظیر سلامتیان – یکی از این دانشجویان ابد مدتی که در کارتیه لاتن پلاسند – دوره شد. ما در آنجا دانشجویان ٤٠ و ٥٠ سالهای داشتیم که مشغولیتی جز کافه نشینی و بحث در بارهٌ آزادی نداشتند. البته وقتی این آقایان همراه مرشدشان به ایران باز گشتند، دیدیم آزادیشان از چه قماش بود. این آقایان سنجابی را با صحبتهایی از قبیل آنچه در زیر میآید درست و حسابی پختند:
- عزیز من، جان من، حالا فقط خمینی مطرح است. کار شاه تمام است. چرا بیجهت میخواهید سر قانون اساسی با او چانه بزنید؟ با کسی که دیگر محلی از اعراب ندارد که نمیبایست وارد مذاکره شد!
سنجابی، پس از گرفتن این تعلیمات، با خواری و خفت نزد خمینی رفت و نسبت به او سوگند وفاداری یاد کرد. در نوفل لوشاتو مدتها با گردن کج انتظار کشید تا بالأخره با تحقیر بسیار به حضور پذیرفته شد. امام او را وادار به نوشتن و امضای کاغذی کرد که میخواست، ورقه را از دستش قاپید و بعد هم گفت:
- به سلامت! مرخصید!
این نحوهٌ رفتار یکی از خصوصیات نادر خمینی است که من از آن بدم نمیآید. وقت را به حرف و صحبت تلف نمیکند، میگوید "بودور که واردور"! به این ترتیب تکلیف مخاطب هم روشن است: یا باید خمینی را حواله درک کند یا تسلیمش شود. سنجابی تسلیم شد.
من متن اظهارات سنجابی را دیدم. در آن آمده است که:
چون پادشاه قانون اساسی را نقض کرده است سلطنت دیگر پایگاه قانونی و "شرعی" ندارد، اصل جنبش "اسلامی" و ملی پذیرفته است (کلمه اسلامی قبل از ملی ذکر شده است و در هر حال ارتباط این دو کلمه با هم در حد آسمان و ریسمان است)، و سرنوشت آیندهٌ ایران با رفراندم تعیین خواهد شد.
پس از بیرون آمدن از کمینگاه خمینی، باز پادوها دورش را گرفتند و به گوشش موعظه خواندند:
- آیتالله را که دیدید؟ پس باید متوجه شده باشید که سوسیالیسم و سوسیال دمکراسی دیگر معنایی ندارد. بنابراین فکر رفتن به کانادا را مطلقاً از سر به در کنید وگرنه بیچاره خواهید شد. اگر امام بفهمد که به آنجا قدم گذاشتهاید و نفستان به نفس نمایندهٌ اسرائیل یا دیگر نمایندگان کفار خورده است، به خاک سیاهتان خواهد نشاند.
در نتیجه سنجابی به کانادا نرفت. وقتی آدمی تسلیم شد باید تسلیم مطلق شود. حضرت آقا هواپیمای بعدی را سوار شدند و بسیار مفتخر از شاهکارشان به ایران باز گشتند!
البته ما – یا لااقل بنده – کمتر از او احساس سرافرازی میکردیم.
من بلافاصله او را مورد عتاب و خطاب قرار دادم:
- شما به چه مجوزی این بیانیه را امضاء کردید؟
- من خیال میکردم که از طرف شورا مأمورم.
- به هیچ وجه آقا. به شما گفته شده بود به کانادا بروید، قرار نبود در پاریس لنگر بیندازید. پاریس توقفگاه سر راه بود نه مقصد. چون فرزندانتان آنجا هستند میتوانستید چند روزی آنجا بمانید یا احیاناً هنگام بازگشت همانجا ساکن شوید. در رابطه با خمینی هم قرار بود فقط با او ملاقاتی ترتیب بدهید و ببینید چه در سر دارد – همین و بس. شما که این ابلیس را قبلاً ندیده بودید. بعد از شناختن نحوه استدلال و هدفهای او ما میتوانستیم تصمیم مناسب را اتخاذ کنیم.
این اقدام ابلهانه مرا نگران کرده بود و همهٌ ما را در موقعیتی دشوار قرار داده بود. دنبالهٌ حرف را گرفتم:
- شما ابداً اجازه چنین کاری را نداشتید. من به هیچ وجه تسلیم این تصمیم نمیشوم. به نظر من خطر شخص خمینی از هر ملای دیگری به مراتب بیشتر است – حتی از آخوندها و گروههایی که برای آتش زدن و بمب گذاشتن میفرستد. سرمایههای ملی ما را به باد خواهند داد. شما حق ندارید ما را تسلیم یک مشت عامی و نادان کنید و کشور را گرفتار جهلی سازید که به دوران ظلمت باز گردد.
همانجا اعلام کردم که دیگر در جلسات هیئت اجراییهٌ جبههٌ ملی شرکت نخواهم کرد.
ما پنج نفر بودیم. سنجابی با دو رأی موافق صاحب اکثریت شد و عاقبت این دو امروز خزیدن به کنج زندان است و هر لحظه انتظار اعدام را کشیدن.
من از جبههٌ ملی با این توضیح بریدم:
- ما پیرو مصدق بودیم و میخواستیم قانون اساسی اجرا شود. در قوانین اساسی آمریکا و دیگر کشورهای غربی نیز بعضی اوقات تغییراتی داده میشود، کلمهای یا مادهای از آن حذف میگردد و کلمه یا مادهٌ دیگری به جایش مینشیند. این کار در مملکت ما هم میسر است، ولی ما حق نداریم طوری رفتار کنیم که گویی متن قانون از بیخ و بن وجود ندارد.
مدت کوتاهی پس از این ماجرا سنجابی بار دیگر ضعف اخلاقی خود را نشان داد: در حضور من، از طریق رئیس ساواک، تقاضای شرفیابی به حضور شاه را کرد.
پادشاه در خاطرات خود این ملاقات را چنین شرح میدهد:
"دست مرا بوسید و با شدت و حدت وفاداری خود را به شخص من ابراز داشت و افزود آماده است دولتی تشکیل دهد..."
سنجابی به این ترتیب یک دور کامل شمسی زد: از اینجا رانده و از آنجا مانده.
شاه، که انگار تازه مخالفین متعارف را کشف کرده است، هنوز چشم امید با آنان دوخته بود. میخواست امکانات این گروه را بررسی کند. با غلامحسین صدیقی، یکی از وزرای کابینهٌ مصدق و یکی از صاحبفکران مملکت، به مشاوره نشست.
مذاکرات با صدیقی به دو دلیل به نتیجه نرسید: اولاً صدیقی به تعداد کافی همکار مناسب نداشت، در ثانی میخواست که پادشاه در یکی از شهرهای ساحل دریای خزر و یا خلیج فارس مستقر شود – یعنی در هر حال از پایتخت دور باشد – برای او قبول این شرط اساسی بود.
این فرصت هم به دلیل سرسختی اعلیحضرت در نپذیرفتن شروط صدیقی – که بالأخره در زمان نخستوزیری من ناگزیر به صورتی سنگینتر پذیرفته شد – فوت گردید و در نتیجه چندین هفتهٌ دیگر بیثمر از دست رفت. میگویند وقتی خدایان بخواهند کسی را گمراه کند، کافی است قوهٌ تشخیص را از او بگیرند. از آن پس کارهای بیقاعده را شخص خود به خود انجام میدهد و نیازی نیست کسی چیزی در گوشش بخواند.
وقت با این گفتگوهای بیحاصل تلف میشد و به ملاها فرصت میداد که نارنجکهای بیشتری در مساجد گرد آورند؛ به فلسطینیها امکان میداد که با نامهای مستعار و مخفیانه وارد کشور شوند؛ به عواملی که از طرف شوروی گسیل میشد مجال میداد که در تمام مراکز طغیانزده نفوذ کنند. خلاصه اینکه پای اراذل و اوباش تمام عالم به ایران باز شد.
۵/۱۹/۱۳۸۷ ۰۱:۰۵:۰۰ قبلازظهر
|
برچسبها:
تاریخ
|
This entry was posted on ۵/۱۹/۱۳۸۷ ۰۱:۰۵:۰۰ قبلازظهر
and is filed under
تاریخ
.
You can follow any responses to this entry through
the RSS 2.0 feed.
You can leave a response,
or trackback from your own site.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
0 دیدگاه:
ارسال یک نظر