دکتر محمد مصدق: پس وقتی که ملت، دولتی را سر کار می آورد و دولت مبعوث ملت است نمی تواند صدای ملت را خفه کند و نگذارد مردم حرف خودشان را بزنند. خفه کردن صدای مردم کار سیاست استعماری است. روش آنهاست که نفس کسی در نیاید تا هر کاری دلشان میخواهد بکنند.
iran.citizen@gmail.com

اپوزیسون با عمامه می­لاسد


15 مرداد سال 1387، 17امین سالگرد ترور دکتر شاپور بختیار بدست عوامل جمهوری اسلامی بود که پس از بارها تلاش ناموفق بلاخره انجام شد. بختیار بارها خطرات حکومت اسلامی را گوشزد کرده بود، اما در جو انقلابی سال 57 و زمانی که مردم عکس خمینی را در ماه می دیدند دیگر جایی برای عقل باقی نمی ماند.




دیکتاتوری نعلین بسیار بد تر از دیکتاتوری چکمه است.




در اینجا مطلب کوتاهی از کتاب یکرنگی او را می توانید بخوانید.


اپوزیسون با عمامه می­لاسد


مبدأ شکافی که در آن زمان در جبههٌ ملی ایجاد شد، حادثه­ای بسیار مسخره بود که خود نشان می­داد خمینی هنوز هیچ نشده بر اذهان مسلط شده است.
قرار بود مجمع بین­المللی سوسیالیست­ها در سال ١٩٧٨ در شهر وانکوور Vancouver کانادا تشکیل شود. از ما خواسته بودند ناظری را به این مجمع بفرستیم تا وضع ایران را برای نمایندگان حاضر شرح دهد. پس از رایزنی­های مکرر سنجابی را برای این کار انتخاب کردیم. صورت جلسات، هدف مأموریت او را مشخص می­کرد.
به طور خلاصه به او گفته بودیم:
- شما می­توانید سر راه رفتن به کانادا با خمینی، که در پاریس است، ملاقاتی کنید و ببینید چه می­گوید ولی هیچ گونه تعهدی نسپرید. متنی را که برایتان حاضر کرده­ایم برایش بخوانید و نظرات ما را دربارهٌ حقوق مردم توضیح دهید. ما نه هیچ چیز فوق­العاده­ای می­خواهیم و نه در صدد انجام عملی انقلابی هستیم. ما فقط مایلیم کشور را قدم به قدم به سمت دمکراسی برانیم. ما می­خواهیم که قانون اساسی خودمان، که ٧٠ سال از تدوینش می­گذرد و تا امروز اجرا نشده است، بالأخره اجرا شود. ما بر خلاف نویدهایی که می­دهند، تصور نمی­کنیم که ایران ظرف پنج یا شش سال آینده سوئد شود – احتمالاً رسیدن به آن مرحله به زمانی طولانی نیاز دارد – ولی لااقل متوقعیم که کشورمان به طرزی شایسته توسعه یابد و امکان بهروزی تمام شهروندانش را فراهم سازد.
این شخص شخیص، با اطوار و لبخند پر کرشمهٌ معمول و رفتار پر ناز و نیاز متعارفش با متنی که بیشترش را خود من نوشته بودم، راهی سفر شد. از آنجا که من، مثل تمام لائیک­ها، نسبت به ملا جماعت بی­اعتمادم در تهیهٌ آن متن هر کلمه را سبک و سنگین کرده بودم و سنجیده بودم – چون آگاهم که طی هزار و چهارصد سال گذشته در تاریخ ایران هر بار که با فاجعه­ای رو برو شده­ایم ملایی از قبیل این آخوند در حدوث آن مصیبت دست داشته است.
حضرت سنجابی، وقتی به پاریس رسید با پادو­های امام، یعنی افرادی نظیر سلامتیان – یکی از این دانشجویان ابد مدتی که در کارتیه لاتن پلاسند – دوره شد. ما در آنجا دانشجویان ٤٠ و ٥٠ ساله­ای داشتیم که مشغولیتی جز کافه نشینی و بحث در بارهٌ آزادی نداشتند. البته وقتی این آقایان همراه مرشدشان به ایران باز گشتند، دیدیم آزادیشان از چه قماش بود. این آقایان سنجابی را با صحبت­هایی از قبیل آنچه در زیر می­آید درست و حسابی پختند:
- عزیز من، جان من، حالا فقط خمینی مطرح است. کار شاه تمام است. چرا بی­جهت می­خواهید سر قانون اساسی با او چانه بزنید؟ با کسی که دیگر محلی از اعراب ندارد که نمی­بایست وارد مذاکره شد!
سنجابی، پس از گرفتن این تعلیمات، با خواری و خفت نزد خمینی رفت و نسبت به او سوگند وفاداری یاد کرد. در نوفل لوشاتو مدت­ها با گردن کج انتظار کشید تا بالأخره با تحقیر بسیار به حضور پذیرفته شد. امام او را وادار به نوشتن و امضای کاغذی کرد که می­خواست، ورقه را از دستش قاپید و بعد هم گفت:
- به سلامت! مرخصید!
این نحوهٌ رفتار یکی از خصوصیات نادر خمینی است که من از آن بدم نمی­آید. وقت را به حرف و صحبت تلف نمی­کند، می­گوید "بودور که واردور"! به این ترتیب تکلیف مخاطب هم روشن است: یا باید خمینی را حواله درک کند یا تسلیمش شود. سنجابی تسلیم شد.
من متن اظهارات سنجابی را دیدم. در آن آمده است که:
چون پادشاه قانون اساسی را نقض کرده است سلطنت دیگر پایگاه قانونی و "شرعی" ندارد، اصل جنبش "اسلامی" و ملی پذیرفته است (کلمه اسلامی قبل از ملی ذکر شده است و در هر حال ارتباط این دو کلمه با هم در حد آسمان و ریسمان است)، و سرنوشت آیندهٌ ایران با رفراندم تعیین خواهد شد.
پس از بیرون آمدن از کمینگاه خمینی، باز پادو­ها دورش را گرفتند و به گوشش موعظه خواندند:
- آیت­الله را که دیدید؟ پس باید متوجه شده باشید که سوسیالیسم و سوسیال دمکراسی دیگر معنایی ندارد. بنابراین فکر رفتن به کانادا را مطلقاً از سر به در کنید وگرنه بیچاره خواهید شد. اگر امام بفهمد که به آنجا قدم گذاشته­اید و نفستان به نفس نمایندهٌ اسرائیل یا دیگر نمایندگان کفار خورده است، به خاک سیاهتان خواهد نشاند.
در نتیجه سنجابی به کانادا نرفت. وقتی آدمی تسلیم شد باید تسلیم مطلق شود. حضرت آقا هواپیمای بعدی را سوار شدند و بسیار مفتخر از شاهکارشان به ایران باز گشتند!
البته ما – یا لااقل بنده – کمتر از او احساس سرافرازی می­کردیم.
من بلافاصله او را مورد عتاب و خطاب قرار دادم:
- شما به چه مجوزی این بیانیه را امضاء کردید؟
- من خیال می­کردم که از طرف شورا مأمورم.
- به هیچ وجه آقا. به شما گفته شده بود به کانادا بروید، قرار نبود در پاریس لنگر بیندازید. پاریس توقفگاه سر راه بود نه مقصد. چون فرزندانتان آنجا هستند می­توانستید چند روزی آنجا بمانید یا احیاناً هنگام بازگشت همانجا ساکن شوید. در رابطه با خمینی هم قرار بود فقط با او ملاقاتی ترتیب بدهید و ببینید چه در سر دارد – همین و بس. شما که این ابلیس را قبلاً ندیده بودید. بعد از شناختن نحوه استدلال و هدف­های او ما می­توانستیم تصمیم مناسب را اتخاذ کنیم.
این اقدام ابلهانه مرا نگران کرده بود و همهٌ ما را در موقعیتی دشوار قرار داده بود. دنبالهٌ حرف را گرفتم:
- شما ابداً اجازه چنین کاری را نداشتید. من به هیچ وجه تسلیم این تصمیم نمی­شوم. به نظر من خطر شخص خمینی از هر ملای دیگری به مراتب بیشتر است – حتی از آخوندها و گروه­هایی که برای آتش زدن و بمب گذاشتن می­فرستد. سرمایه­های ملی ما را به باد خواهند داد. شما حق ندارید ما را تسلیم یک مشت عامی و نادان کنید و کشور را گرفتار جهلی سازید که به دوران ظلمت باز گردد.
همانجا اعلام کردم که دیگر در جلسات هیئت اجراییهٌ جبههٌ ملی شرکت نخواهم کرد.
ما پنج نفر بودیم. سنجابی با دو رأی موافق صاحب اکثریت شد و عاقبت این دو امروز خزیدن به کنج زندان است و هر لحظه انتظار اعدام را کشیدن.
من از جبههٌ ملی با این توضیح بریدم:
- ما پیرو مصدق بودیم و می­خواستیم قانون اساسی اجرا شود. در قوانین اساسی آمریکا و دیگر کشورهای غربی نیز بعضی اوقات تغییراتی داده می­شود، کلمه­ای یا ماده­ای از آن حذف می­گردد و کلمه یا مادهٌ دیگری به جایش می­نشیند. این کار در مملکت ما هم میسر است، ولی ما حق نداریم طوری رفتار کنیم که گویی متن قانون از بیخ و بن وجود ندارد.
مدت کوتاهی پس از این ماجرا سنجابی بار دیگر ضعف اخلاقی خود را نشان داد: در حضور من، از طریق رئیس ساواک، تقاضای شرفیابی به حضور شاه را کرد.
پادشاه در خاطرات خود این ملاقات را چنین شرح می­دهد:
"دست مرا بوسید و با شدت و حدت وفاداری خود را به شخص من ابراز داشت و افزود آماده است دولتی تشکیل دهد..."
سنجابی به این ترتیب یک دور کامل شمسی زد: از اینجا رانده و از آنجا مانده.
شاه، که انگار تازه مخالفین متعارف را کشف کرده است، هنوز چشم امید با آنان دوخته بود. می­خواست امکانات این گروه را بررسی کند. با غلامحسین صدیقی، یکی از وزرای کابینهٌ مصدق و یکی از صاحب­فکران مملکت، به مشاوره نشست.
مذاکرات با صدیقی به دو دلیل به نتیجه نرسید: اولاً صدیقی به تعداد کافی همکار مناسب نداشت، در ثانی می­خواست که پادشاه در یکی از شهرهای ساحل دریای خزر و یا خلیج فارس مستقر شود – یعنی در هر حال از پایتخت دور باشد – برای او قبول این شرط اساسی بود.
این فرصت هم به دلیل سرسختی اعلیحضرت در نپذیرفتن شروط صدیقی – که بالأخره در زمان نخست­وزیری من ناگزیر به صورتی سنگین­تر پذیرفته شد – فوت گردید و در نتیجه چندین هفتهٌ دیگر بی­ثمر از دست رفت. می­گویند وقتی خدایان بخواهند کسی را گمراه کند، کافی است قوهٌ تشخیص را از او بگیرند. از آن پس کارهای بی­قاعده را شخص خود به خود انجام می­دهد و نیازی نیست کسی چیزی در گوشش بخواند.

وقت با این گفتگوهای بی­حاصل تلف می­شد و به ملاها فرصت می­داد که نارنجک­های بیشتری در مساجد گرد آورند؛ به فلسطینی­ها امکان می­داد که با نام­های مستعار و مخفیانه وارد کشور شوند؛ به عواملی که از طرف شوروی گسیل می­شد مجال می­داد که در تمام مراکز طغیان­زده نفوذ کنند. خلاصه اینکه پای اراذل و اوباش تمام عالم به ایران باز شد.

0 دیدگاه:

    5 نظر آخر

    5 پست آخر